درباره نقش رابرت دنیرو در سلطان کمدی
رابرت دنیرو در نقش روپرت پاپکین همان جیک لاموتاست بدون مشتهایش. در گاو خشمگین دنیرو و اسکورسیزی همهچیز را تقلیل داده بودند تا کاراکتر جیک تبدیل بشود به گستاخی تندخو که همیشه از دنیا طلبکار است؛

اما این بار در سلطان کمدی همهچیز متفاوت بود. اگر دنیرو –که اینجا هم قیافهاش دفرمه است– با دیگر بازیگران جذاب و جوان فیلم مقایسه نمیشود به خاطر بازی فوقالعادهاش نیست بلکه بازی که انجام میدهد درواقع ضد بازی است.
بازیگرانی مانند جان بریمور، اورسن ولز و لارنس الیویه باریش و دماغهای جعلیشان ما را خوشحال و راضی میکنند، هرچند مهم نباشد که چقدر گریمشان سنگین است، آنها نمیتوانستند خودشان را پنهان کنند و هنوز روح داشتند و ما میتوانستیم لذتی که آنها از بازی کردن در نقش آدمهای بدبخت، هیولا و زشت میبرند را حس کنیم –در تعمق درونی، وحشت مورد فریب قرار گرفتن آشکار میشود– یک بازیگر خوب کسی است که روح خودش را باروح کاراکترش ادغام کند یا حداقل توهم این کار را به ما بدهد.
دنیرویی که گریم شده، روح را از کاراکترهایش جدا میکند. رابرت دنیرو صرفاً خودش را برای تبدیلشدن به جیک لاموتا یا پدر دس در «اعترافهای حقیقی» و روپرت پاپکین از درون تهی نمیکند بلکه کاراکترهایش را هم تهی میکند و همچنین خودش را با پوچی کاراکتر میآمیزد.
در اکثر کارهای اولیه دنیرو – در «سلام مادر»، «در خیابانهای پایینشهر»، «پدرخوانده ۲»، «راننده تاکسی» و «نیویورک نیویورک»- دربازیاش شجاعت بود. شما میتوانستید هیجان بازیگر را از درون کاراکترش حس کنید و این موضوع سبب میشد که دیدن بازی دنیرو جذاب باشد.
اما باوجود استعداد و ذوق هنرپیشگیاش، کاراکتر مونرو استار در فیلم «آخرین تایکون»، بیحس و جان، و در نقش مایکل در «شکارچی گوزن» دلاورانه بود، هرچند که خیلی انسانی نبود. و بعد بهمرورزمان کاراکترهایی متناقض و مجسمههای گوشتی بیروحی از خود ساخت.
روپرت خپل است با ریشی چرب و کثیف تا دنیرو بتواند خودش را از کاراکتر فیلمش دور کند و ازلحاظ جسمانی به او نزدیکتر شود؟ روپرت وقتی حرف میزند دستهایش را در هوا تکان میدهد، دستهایش باهم حرکت میکنند، انگار مغزش نمیتواند دستور بدهد که دستهایش مستقل از هم عمل کنند.
دنیرو زیرکانه تمام جزییات ریزی که بازیگران دیگر نادیده میگیرند را بکار میبرد. یکجور بازی آموخته شده، دنیرویادگرفته که یک احمق باشد. عجب دستاوردی! کاری که دنیرو میکند برگرفته از نظریهی وارهول است که میگوید: بهترین تقلید از چیزی خود همان چیز است.
روپرت نه خیلی حرف میزند و نه به کسی گوش میکند، در فیلم هر کاری که انجام میدهد، گویی همیشه در حال تمرین است، حرکتهای جدید را امتحان میکند.
اسکورسیزی و دنیرو، روپرت را گیر میاندازند[1]، همانند کاری که هال اشبی و جرزی کوسینکسی، کاراکتر پیتر سلرز را درآن هجو مبهم و طولانیِ «حضور»[2] گیر میاندازند و به همان دلیل، تا به ما مخاطبان بفهماند که تلویزیون از ما احمقهایی ساخته که یک کودن -یک سیاستمدار در فیلم “حضور ” و یک کمدین در سلطان کمدی- را بپذیریم.
بیحرکتی و سکون سلرز، حالتهای غمگینش و فلاکت باشکوهش در آن لباسهای کهنهی خارشآور، و حالت حرف زدنش [3] خیلی قابلفهم نیستند- چطور اینها میتوانند تأثیر تلویزیون دیدن یک سادهلوح باشند؟
اما سلرز یک شخصیت کودن صادق را به وجود آورد : یک گیج سردرگم که راحت ضربه میخورد ، یک کودن که میخواهد بقیه را راضی کند. پاپکین یک هیچ است.
پالین کیل
روزنامه قانون ۱۸ دی ۹۶
[1] –close in
[2] – Being There
[3] –Oriental-sage