فیلم بیکرانگی روی اندرسون
ابدیت یا بیکرانگی مفهومی بیرون و خارج از چرخه وعرصه زندگی روزمره انسان نیست و روی اندرسون برای ترسیم بیکرانگی در حکم نقطه کانونی فیلمش، ساختاری پارهپاره برمیگزیند که شامل برهههایی از زندگی آدمهای مختلف در طول تاریخ وهمچنین سرنوشت بیاهمیت و پیشپاافتادهشان است.
درواقع تفاوتهایی که در دلالتهای معنایی این دو فیلم است به رغم مولفههای مشترکشان گویای دو نگرش متفاوت نسبت به رابطه انسان با مفهوم امر نامتناهی یا امر معنوی و غیر مادی است و بهمین دلیل به شکل معناداری این دو فیلم را میتوان در کنار هم قرار دارد و همچنین میتوان نشان داد در کنار شباهتهای مضمونی واجد دو رویکرد متفاوت و البته معتبر و شناخته شده به مواجهه انسان با طبیعتاند.

همانظور که انتظار میرود جایی که بشکل مشخص آخرین قطعه این پازل گذاشته میشود. سکانس پایانیست. تصویری نیرومند از مردی میانسال و تنها، گیر کرده در جادهای بیابانی که چشماندازش مفهوم بیکرانگی وامرنامتناهی را میسازد.
جاده یا مسیری که تا افق و جایی که چشم کار میکند ادامه دارد و دقیقا مفهوم نامتناهی را در ذهن متبادر میکند.
اما تصویر این آدم میانسال تنها در جاده تک افتاده و با وسیله نقلیه خراب رها شده درواقع ایماژ نهایی است که درعین بدبینانه بودن از اسطوره مفهوم بیکرانگی و نامتناهی بودن بنوعی توهم زدایی میکند و آن را در وجه زمینی و خاکیاش ترسیم میکند.
اینکه ابدیت بخشی از حیات و زندگی انسان و تاریخ روزمره ماست اما درعین حال رابطه انسان با بیکرانگی و ابدیت رابطهای مسئله داراست.
ازسویی انسان منزوی و تکافتاده است و هیچ چیزی حتا ماشین بعنوان مصنوع و ابزاری که قراراست امکان تحقق و تفوق او بر ابدیت و بیکرانگی را فراهم کند، خراب شده و در این جاده به کار او نمیآید. بنابراین نسبت بین حالت سرگردانی، تنهایی و انزواست که به عنوان رابطه انسان با نامتنهاهی بودن و ابدیت نشان داده میشود تا ابدیت و نامتناهی بودن درمقام یک هدف یا مقصدی که قابل حصول ست.
فیلم بیشتر برنسبت انسان با ابدیت و بیکرانگی تاکید دارد و انتقال چنین فهمی به مخاطبش که: مفهوم بیکرانگی و ابدیت فارغ از حضور و وجود انسانی وجود ندارد واین مفهوم تنها در نسبت با انسان ساخته میشود. هرچند که این رابطه بشدت مسئلهدار و واجد تنش است واندرسون هیچ وعده قابل تحققی برای رسیدن به آن به تماشاگر پیشنهاد نمیدهد.
گرچه به سبک و سیاق دیگر فیلمسازان غربی در رابطه انسان با ابدیت همچنان عشق درحکم یک میانجی کارآمد و موثر به تصویر کشیده میشود در مقابل انبوهی از تصاویر پیش پا افتاده از زندگی روزمره و مسئله دار تاحدودی مبتذل زندگی انسانی، تصویر زوجی که بنظر میرسد بعد از سالها با عشق درکنار هم بودن درحالیکه همدیگر را به آغوش گرفتهاند و در پهنه ابرها درحال حرکت و سیرکردناند- به سیاق فیلمسازان اروپایی دوسه دهه اخیر- بعنوان راهحل نهایی برای تحقق این نامتناهی بودن و بیکرانگی پیشنهاد میشود.
نمیتوان نادیده گرفت که اندرسون در خود این مفهوم از عشق هم تنشی گنجانده چون درواقع تصویری از زوج کهنسال و رو به مرگ را نشان میدهد که توانستهاند این مسیر یا مفهوم را سیر کنند. از این جهت برخلاف فیلم سرزمین کوچنشینان هیچ توهم عرفانی و معنوی نسبت به مفهوم بیکرانگی که از طریق تصاویر باشکوه از چشماندازهای طبیعت، کوهها و دشتها ارائه میشود، ندارد.
در سرزمین کوچنشینان یکی شدن سوژه انسانی محروم از امکانات طبیعت ثانویه یا اجتماع که تنها از طریق اینهمانی با طبیعت و مستغرق شدن در آن میتواند به قسمی زندگی متعالی و والایش یافته دست یابد به مفهومی که کلوئی ژائو انتظار تحققش را دارد. دقیقا برخلاف چنین تصویریست که روی اندرسون هیچ توهم عرفانی و معنویای نسبت به رابطه انسان و چشمانداز و طبیعت یا در مفهومی کلیتر نامتناهی و ابدیت ندارد.
مقایسه دو تصویر انتهایی این دو فیلم بخوبی نمایانگر دو نگرش کاملا متفاوت از فهم امر نامتناهی است. در سرزمین کوچ نشینان حرکت شخصیت اصلی فرن در ماشینش بسوی یکی شدن با این چشمانداز عظیم و نامتناهی را شاهدیم بعنون پروژهای که در نهایت فیلم را محقق شده وعده میدهد اما در فیلم اندرسون ما با شخصیتی که با ماشین خرابش در همان مسیر و چشمانداز گیر کرده مواجهایم که ناتوان از طی مسیر بیکرانگی و یکی شدن با آن است.
درواقع تفاوتهایی که در دلالتهای معنایی این دو فیلم است به رغم مولفههای مشترکشان گویای دو نگرش متفاوت نسبت به رابطه انسان با مفهوم امر نامتناهی یا امر معنوی و غیر مادی است و بهمین دلیل به شکل معناداری این دو فیلم را میتوان در کنار هم قرار دارد و همچنین میتوان نشان داد در کنار شباهتهای مضمونی واجد دو رویکرد متفاوت و البته معتبر و شناخته شده به مواجهه انسان با طبیعتاند.